توضیحات

نقد عمیق پی‌یر-ژوزف پرودون بر اقتصاد سیاسی است که بر تناقض‌های ذاتی یا آنتی‌نومی‌های رشد اقتصادی تمرکز دارد. پرودون سیر تکامل‌های اقتصادی را در مراحلی چون تقسیم کار، ظهور ماشین‌آلات و همچنین رقابت بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه هر یک از این پیشرفت‌ها همزمان سبب افزایش ثروت و تولید فقر می‌شوند. استدلال اصلی او این است که اصول بازار، مانند ضرورت رقابت، به‌ناگزیر به استبداد انحصار (مونوپولی) منجر شده و آزادی کارگر را از بین می‌برند. وی بر لزوم آشتی دادن دوگانگی میان ارزش مصرف و ارزش مبادله تأکید می‌کند و بیان می‌دارد که عدالت اجتماعی تنها با تثبیت کار به عنوان معیار ثابت ارزش میسر است. این اثر همچنین به بحث‌های فلسفی گسترده‌ای در مورد ذات انسان، نقد مکاتب سوسیالیستی اولیه، و ناکارآمدی نهادهایی چون حکومت، پلیس و مالیات در حل بحران‌های طبقاتی می‌پردازد. در نهایت، پرودون نتیجه می‌گیرد که قدرت مرکزی، به‌عنوان نماینده غیرمولد جامعه، قادر به اصلاح این نابرابری‌های عمیق اقتصادی نیست.

نظر

در حال مطالعه

نظر

  • امتیاز : 00/10
  • به دیگران توصیه می‌کنم :
  • دوباره می‌خوانم :
  • ایده برجسته :
  • تاثیر در من :
  • نکات مثبت :
  • نکات منفی :

مشخصات

  • نویسنده : Pierre-Joseph Proudhon
  • انتشارات :

بخش‌هایی از کتاب

  • مقدمه: فرضیه خدا (Introduction. The hypothesis of a God)
  • فصل اول: علم اقتصاد (Chapter I. Of the Economic Science)
    • ۱. تقابل میان واقعیت (FACT) و حق (RIGHT) در اقتصاد اجتماعی.
    • ۲. عدم کفایت نظریه‌ها و انتقادات.
  • فصل دوم: ارزش (Chapter II. Of Value)
    • ۱. تقابل ارزش در مصرف (USE) و ارزش در مبادله (EXCHANGE).


مقدمه. فرضیه‌ی خدا

پیش از ورود به موضوع این یادداشت‌های جدید، باید فرضیه‌ای را توضیح دهم که بی‌شک عجیب به نظر خواهد رسید، اما بدون آن ادامه‌ی بحث برایم ناممکن و نامفهوم است: منظورم فرضیه‌ی خداست.

گفته خواهد شد که فرض کردن خدا، به معنای انکار اوست. چرا او را تأیید نمی‌کنید؟ آیا گناه من است که اعتقاد به الوهیت تبدیل به یک عقیده‌ی مشکوک شده است؛ اگر صرف سوءظن نسبت به وجود یک موجود متعال، خود نشانه‌ای از ضعف ذهن تلقی می‌شود؛ و اگر در میان همه‌ی آرمان‌شهرهای فلسفی، این تنها آرمان‌شهری است که جهان دیگر آن را تحمل نمی‌کند؟ آیا تقصیر من است که دورویی و حماقت، همه‌جا پشت این فرمول مقدس پنهان می‌شوند؟

بگذارید یک مدرس عمومی، وجود نیرویی ناشناخته در جهان را فرض کند که بر خورشیدها و اتم‌ها حکم می‌راند و کل این ماشین را در حرکت نگه می‌دارد. این فرض، هرچند کاملاً بی‌اساس باشد، برای او کاملاً طبیعی است؛ پذیرفته و تشویق می‌شود: نمونه‌اش جاذبه – فرضیه‌ای که هرگز تأیید نخواهد شد، اما با این وجود، مایه‌ی افتخار مبدعش است. اما وقتی برای توضیح روند وقایع بشری، با نهایت احتیاط، دخالت یک خدا را فرض می‌کنم، مطمئناً به جدیت علمی توهین کرده و گوش‌های منتقد را آزرده‌ام: تا این حد شگفت‌آور، پارسایی ما، اعتبار پروردگار را لکه‌دار کرده است، و این همه حیله و فریب به وسیله‌ی این عقیده یا افسانه توسط شیادان از هر قشری به کار رفته است!

من خداباوران زمان خود را دیده‌ام، و کفر بر لب‌هایم جاری شد؛ باورهای مردم را بررسی کرده‌ام – مردمی که برایدین (Brydaine) آن‌ها را بهترین دوست خدا می‌خواند – و از انکاری که نزدیک بود از دهانم بپرد، لرزیده‌ام. در محاصره‌ی احساسات متضاد، به عقل متوسل شدم؛ و این عقل است که اکنون، در میان این همه تناقضات جزمی، این فرضیه را بر من تحمیل می‌کند. جزمی‌گرایی پیشینی (A priori)، که در مورد خدا اعمال می‌شود، بی‌ثمر بوده است: چه کسی می‌داند که این فرضیه، به نوبه‌ی خود، ما را به کجا خواهد برد؟

بنابراین توضیح خواهم داد که چگونه، با مطالعه‌ی راز انقلاب‌های اجتماعی در سکوت قلبم، و به دور از هر ملاحظه‌ی انسانی، خدا، آن موجود ناشناخته‌ی بزرگ، برای من تبدیل به یک فرضیه شده است – منظورم یک ابزار دیالکتیکی ضروری است.



فصل اول: علم اقتصاد

۱. تقابل میان واقعیت (FACT) و حق (RIGHT) در اقتصاد اجتماعی

من واقعیت یک علم اقتصاد را تأیید می‌کنم. این گزاره که امروزه اقتصاددانان کمی جرئت زیر سؤال بردن آن را دارند، شاید جسورانه‌ترین گزاره‌ای باشد که یک فیلسوف تاکنون مطرح کرده است؛ و امیدوارم که بررسی‌های پیش رو ثابت کند که اثبات آن روزی بزرگترین تلاش ذهن بشر تلقی خواهد شد.

از سوی دیگر، من قطعیت مطلق و همچنین ماهیت پیش‌رونده‌ی علم اقتصاد را تأیید می‌کنم، که به عقیده من جامع‌ترین، خالص‌ترین و قوی‌ترین علم پشتیبانی شده توسط واقعیت‌ها است: یک گزاره جدید که این علم را به منطق یا مابعدالطبیعه‌ای عینی (in concreto) تغییر می‌دهد و اساس فلسفه باستان را به طور بنیادی دگرگون می‌کند. به عبارت دیگر، علم اقتصاد برای من شکل عینی و تحقق مابعدالطبیعه است؛ این علم، مابعدالطبیعه در عمل است، مابعدالطبیعه‌ای که بر صفحه‌ی محوشونده زمان فرافکنده شده است؛ و هر کس که قوانین کار و مبادله را مطالعه کند، حقیقتاً و به‌طور خاص یک مابعدالطبیعه‌دان است. پس از آنچه در مقدمه گفته‌ام، در این امر هیچ شگفتی وجود ندارد. تلاش انسان، ادامه کار خداست که با خلق همه موجودات، صرفاً قوانین ابدی عقل را به صورت بیرونی محقق کرده است. بنابراین، علم اقتصاد به ناچار و به طور همزمان، یک نظریه ایده‌ها، یک الهیات طبیعی و یک روانشناسی است. این طرح کلی به تنهایی کافی بود تا توضیح دهد که چرا، برای پرداختن به مسائل اقتصادی، مجبور بودم پیشاپیش وجود خدا را فرض کنم، و به چه عنوانی من، یک اقتصاددان ساده، آرزوی حل مسئله قطعیت را دارم.

اما با شتاب می‌گویم که من آن مجموعه درهم و برهم از نظریاتی را که نزدیک به صد سال است رسماً علم اقتصاد سیاسی نامیده می‌شوند، و با وجود ریشه لغوی نامشان، در نهایت صرفاً قانون یا روال دیرینه مالکیت هستند، علم نمی‌دانم. این نظریات تنها مبانی، یا بخش اول، علم اقتصاد را به ما ارائه می‌دهند؛ و به همین دلیل است که، مانند مالکیت، همه آنها متناقض یکدیگر بوده و نیمی از مواقع غیرقابل اجرا هستند. اثبات این ادعا، که از جهتی نفی علم اقتصاد سیاسی به شکلی است که توسط آدام اسمیت، ریکاردو، مالتوس و جی.بی. سی ارائه شده و نیم قرن است آن را می‌شناسیم، به طور خاص در این رساله بسط داده خواهد شد.

ناکافی بودن علم اقتصاد سیاسی همیشه ذهن‌های متفکر را متأثر کرده است؛ کسانی که بیش از حد شیفته رؤیاهای خود برای تحقیقات عملی بودند و خود را به ارزیابی نتایج ظاهری محدود می‌کردند، از همان ابتدا یک جناح مخالف وضع موجود تشکیل داده و خود را وقف تمسخر مداوم و نظام‌مند تمدن و رسوم آن کرده‌اند. از سوی دیگر، مالکیت، که اساس همه نهادهای اجتماعی است، هرگز مدافعان مشتاقی را کم نداشته است؛ کسانی که مفتخر به عملی خوانده شدن بودند و حملات منتقدان اقتصاد سیاسی را با حملاتی مشابه پاسخ داده و با تلاشی شجاعانه و اغلب ماهرانه، برای تقویت بنایی که تعصب عمومی و آزادی فردی با هم برپا کرده‌اند، کوشیده‌اند. این مجادله میان محافظه‌کاران و اصلاح‌طلبان که هنوز ادامه دارد، در تاریخ فلسفه، معادل ستیز میان واقع‌گرایان و نام‌گرایان است؛ تقریباً بی‌فایده است که اضافه کنیم حق و ناحق در هر دو طرف برابر است، و رقابت، کوته‌بینی و عدم تحمل عقاید تنها علت این سوءتفاهم بوده است. بنابراین، دو قدرت برای حکومت بر جهان در حال نزاع هستند و با شور و حرارت دو مذهب متخاصم یکدیگر را لعن می‌کنند: اقتصاد سیاسی، یا سنت؛ و سوسیالیسم، یا آرمان‌شهر (یوتوپیا).

به بیان صریح‌تر، اقتصاد سیاسی چیست؟ سوسیالیسم چیست؟ اقتصاد سیاسی مجموعه‌ای از مشاهداتی است که تاکنون در مورد پدیده‌های تولید و توزیع ثروت انجام شده است؛ یعنی در مورد رایج‌ترین، خودجوش‌ترین و بنابراین اصیل‌ترین اشکال کار و مبادله. اقتصاددانان این مشاهدات را تا جایی که توانسته‌اند طبقه‌بندی کرده‌اند؛ آنها پدیده‌ها را توصیف کرده و وابستگی‌ها و روابط آنها را مشخص کرده‌اند؛ آنها در بسیاری موارد، کیفیتی از ضرورت در آنها مشاهده کرده‌اند که نام قانون را به آنها داده است؛ و این مجموعه اطلاعات، که از ساده‌ترین تجلیات جامعه جمع‌آوری شده، علم اقتصاد سیاسی را تشکیل می‌دهد. بنابراین، اقتصاد سیاسی تاریخ طبیعی آشکارترین و جهانی‌ترین رسوم، سنت‌ها، اعمال و روش‌های بشریت در هر آنچه مربوط به تولید و توزیع ثروت است، محسوب می‌شود. به این ترتیب، اقتصاد سیاسی خود را در عمل (fact) و در حق (right) مشروع می‌داند: در عمل، زیرا پدیده‌هایی که مطالعه می‌کند ثابت، خودجوش و جهانی هستند؛ در حق، زیرا این پدیده‌ها متکی بر اقتدار نوع بشر، یعنی قوی‌ترین اقتدار ممکن، هستند. در نتیجه، اقتصاد سیاسی خود را علم می‌نامد؛ یعنی دانشی عقلانی و نظام‌مند از واقعیت‌های منظم و ضروری.

سوسیالیسم که مانند خدای ویشنو، همواره در حال مرگ و بازگشت به زندگی است و ظرف بیست سال، ده‌هزارمین تجسم خود را در قالب پنج یا شش مکاشفه‌گر تجربه کرده است، نامنظم بودن ساختار کنونی جامعه، و در نتیجه همه اشکال پیشین آن را تأیید می‌کند. سوسیالیسم ادعا می‌کند و ثابت می‌کند که نظم تمدن مصنوعی، متناقض و ناکافی است؛ که ستم، فقر و جنایت به بار می‌آورد؛ آن کل گذشته حیات اجتماعی را محکوم می‌کند، و با تمام توان به سوی اصلاح اخلاق و نهادها پیش می‌رود. سوسیالیسم نتیجه می‌گیرد که اقتصاد سیاسی یک فرضیه دروغین و سفسطه‌آمیز است که برای قادر ساختن معدودی به استثمار بسیاری ابداع شده است؛ و با به کارگیری اصل “A fructibus cognoscetis” (از میوه‌هایشان آنها را خواهید شناخت)، به واسطه فهرست بلایای انسانی که اقتصاد سیاسی را مسئول آنها می‌داند، به اثبات ناتوانی و پوچی آن پایان می‌دهد. اما اگر اقتصاد سیاسی دروغ است، علم حقوق (jurisprudence) نیز، که در همه کشورها علم قانون و عرف است، دروغ است؛ زیرا مبتنی بر تمایز میان «مال من» و «مال تو» است و مشروعیت واقعیت‌های توصیف و طبقه‌بندی شده توسط اقتصاد سیاسی را فرض می‌کند. نظریه‌های حقوق عمومی و بین‌الملل، با تمام انواع حکومت‌های نمایندگی، نیز دروغ هستند، زیرا بر اصل تملک فردی و حاکمیت مطلق اراده‌ها استوارند. سوسیالیسم تمام این نتایج را می‌پذیرد. از نظر آن، اقتصاد سیاسی که بسیاری آن را فیزیولوژی ثروت می‌دانند، چیزی جز سازمان‌دهی سرقت و فقر نیست؛ همانطور که علم حقوق که حقوقدانان به آن عنوان عقل مکتوب داده‌اند، در نظر سوسیالیسم، صرفاً مجموعه‌ای از قواعد سرقت قانونی و رسمی، یعنی مالکیت، است. این دو علم موهوم، یعنی اقتصاد سیاسی و حقوق، با در نظر گرفتن روابطشان، به عقیده سوسیالیسم، نظریه کامل بی‌عدالتی و اختلاف را تشکیل می‌دهند. سوسیالیسم سپس از نفی به اثبات می‌گذرد و اصل مالکیت را با اصل انجمن/همکاری (association) در تضاد قرار می‌دهد و تلاش‌های قاطعی برای بازسازی کامل اقتصاد اجتماعی انجام می‌دهد؛ یعنی ایجاد یک قانون جدید، یک نظام سیاسی جدید، با نهادها و اخلاقیاتی که کاملاً متضاد اشکال باستانی هستند.

بنابراین خط تمایز میان سوسیالیسم و اقتصاد سیاسی مشخص است و خصومت آشکار. اقتصاد سیاسی به سوی تجلیل از خودخواهی گرایش دارد؛ سوسیالیسم طرفدار تعالی کمونیسم است. اقتصاددانان، به استثنای معدودی تخلف از اصول خود، که ملامت حکومت‌ها را وظیفه خود می‌دانند، نسبت به واقعیت‌های انجام شده خوش‌بین هستند؛ سوسیالیست‌ها نسبت به واقعیت‌های در راه، خوش‌بین‌اند. دسته اول تأیید می‌کنند که «آنچه باید باشد، هست»؛ دسته دوم می‌گویند «آنچه باید باشد، نیست». در نتیجه، در حالی که دسته اول مدافع دین، اقتدار و سایر اصول معاصر و محافظ مالکیت هستند—هرچند نقد آنها که صرفاً بر عقل استوار است، ضربات مکرری به تعصبات خودشان وارد می‌کند—دسته دوم اقتدار و ایمان را رد کرده و منحصراً به علم متوسل می‌شوند—هرچند نوعی از دین‌باوری، کاملاً غیرلیبرال، و تحقیر غیرعلمی واقعیت‌ها، همواره از بارزترین ویژگی‌های دکترین آنهاست. در ادامه، هیچ یک از طرفین دست از متهم کردن دیگری به ناتوانی و سترونی برنمی‌دارد. سوسیالیست‌ها از مخالفان خود می‌خواهند که در مورد نابرابری شرایط، در مورد آن انحرافات تجاری که در آنها انحصار و رقابت، در اتحادی هیولاوار، پیوسته به لوکس و فقر دامن می‌زنند، توضیح دهند؛ آنها نظریه‌های اقتصادی را که همیشه بر اساس گذشته شکل گرفته‌اند، به این متهم می‌کنند که آینده را ناامید رها کرده‌اند؛ خلاصه، آنها به رژیم مالکیت به عنوان یک توهم وحشتناک اشاره می‌کنند که بشریت چهار هزار سال است علیه آن اعتراض و مبارزه کرده است. اقتصاددانان نیز، به نوبه خود، سوسیالیست‌ها را به چالش می‌کشند تا نظامی را ارائه دهند که در آن بتوان بدون مالکیت، رقابت و سازمان‌دهی سیاسی امور را اداره کرد؛ آنها با ارائه مستندات ثابت می‌کنند که همه پروژه‌های اصلاحی تاکنون چیزی جز مجموعه‌ای درهم و برهم از تکه‌هایی قرض گرفته شده از همان نظامی نبوده‌اند که سوسیالیسم آن را مسخره می‌کند—به عبارتی، سرقت ادبی از اقتصاد سیاسی، که سوسیالیسم خارج از آن قادر به تصور و فرمول‌بندی هیچ ایده‌ای نیست.

هر روز شواهد در این دعوای جدی انباشته می‌شود و مسئله آشفته‌تر می‌گردد. در حالی که جامعه با دنبال کردن روال اقتصادی سفر کرده، زمین خورده، رنج کشیده و رشد کرده است، سوسیالیست‌ها، از زمان فیثاغورث، اورفئوس و هرمس ناشناخته، تلاش کرده‌اند تا دکترین خود را در تقابل با اقتصاد سیاسی بنا نهند. چند تلاش برای ایجاد انجمن/همکاری مطابق با دیدگاه‌های آنها در اینجا و آنجا انجام شده است: اما تاکنون این تلاش‌های استثنایی، که در اقیانوس مالکیت گم شده‌اند، بی‌نتیجه مانده‌اند؛ و گویی سرنوشت بر آن شده تا فرضیه اقتصادی را قبل از حمله به آرمان‌شهر سوسیالیستی، کاملاً به آزمون بگذارد، به طوری که جناح اصلاح‌طلب مجبور است در انتظار فرارسیدن نوبت خود، به تحمل طعنه‌های مخالفانش قناعت کند. بنابراین، وضعیت دعوا چنین است: سوسیالیسم بی‌وقفه جنایات تمدن را محکوم می‌کند، روزانه ناتوانی اقتصاد سیاسی در برآوردن جاذبه‌های هماهنگ انسان را تأیید می‌کند، و دادخواست‌های پی در پی ارائه می‌دهد؛ اقتصاد سیاسی پرونده خود را با نظام‌های سوسیالیستی پر می‌کند که همگی یکی پس از دیگری، با تحقیر عقل سلیم، از میان می‌روند و می‌میرند. تداوم شر، شکایت یکی را تغذیه می‌کند، در حالی که توالی دائمی شکست‌های اصلاحی، طنز بدخواهانه دیگری را تقویت می‌کند. حکم چه زمانی صادر خواهد شد؟ دادگاه متروک است؛ در همین حال، اقتصاد سیاسی از فرصت‌های خود استفاده می‌کند و بدون ارائه تضمین، به حکمرانی بر جهان ادامه می‌دهد؛ “possideo quia possideo” (تملک می‌کنم چون تملک می‌کنم). اگر از حوزه ایده‌ها به واقعیت‌های جهان نزول کنیم، این تضاد حتی جدی‌تر و تهدیدآمیزتر به نظر خواهد رسید.



فصل اول: علم اقتصاد

۲. عدم کفایت نظریه‌ها و انتقادات (یا، ناکارآمدی نظریه‌های موجود و نقدها)

ما در ادامه یک نکتهٔ مهم را بیان خواهیم کرد: طرفین درگیر (اقتصاددانان و سوسیالیست‌ها) بر سر پذیرش یک مرجعیت مشترک توافق دارند و هر کدام ادعا می‌کنند که علم از آن‌ها حمایت می‌کند.

افلاطون، که یک آرمان‌گرا (یوتوپیایی) بود، جمهوری آرمانی خود را به نام علم سازمان داد؛ علمی که از سر فروتنی آن را فلسفه می‌نامید. ارسطو، که فردی عملگرا بود، آرمان‌شهر افلاطون را به نام همین فلسفه رد کرد. بنابراین، جدال اجتماعی از زمان افلاطون و ارسطو ادامه داشته است. سوسیالیست‌های مدرن همه چیز را به علم واحد و تقسیم‌ناپذیر ارجاع می‌دهند، اما نمی‌توانند دربارهٔ محتوا، مرزها یا روش آن به توافق برسند. اقتصاددانان نیز به نوبه خود تأکید می‌کنند که علم اجتماعی هیچ تفاوتی با اقتصاد سیاسی ندارد.

پس، وظیفهٔ اولیهٔ ما این است که بفهمیم علم جامعه باید چه چیزی باشد.

علم، به طور کلی، عبارت است از دانش منطقی و نظام‌مند از آنچه هست (IS). اگر این تعریف را در مورد جامعه به کار ببریم، خواهیم گفت: علم اجتماعی، دانش منطقی و نظام‌مند است، نه در مورد آنچه جامعه بوده یا خواهد بود، بلکه در مورد آنچه در کل حیات خود هست؛ یعنی در مجموع تمام تجلیات پی در پی خود. علم اجتماعی باید نظم بشری را نه فقط در یک دورهٔ زمانی خاص یا در چند عنصر خود، بلکه در تمام اصول و کلیت هستی خود در بر بگیرد. گویی تکامل اجتماعی، که در طول زمان و مکان گسترش یافته، ناگهان در یک تصویر جمع و ثابت شده است تا پیوند و وحدت پدیده‌ها و توالی اعصار را آشکار سازد.

بنابراین، این احتمال وجود دارد که اقتصاد سیاسی، علیرغم گرایش فردی و تأکیدات انحصاری‌اش، بخشی تشکیل‌دهنده از علم اجتماعی باشد. پدیده‌هایی که اقتصاد سیاسی توصیف می‌کند، به مثابه نقاط شروع یک مثلث‌بندی بزرگ و عناصر یک کل ارگانیک و پیچیده هستند. از این منظر، پیشرفت بشریت که از ساده به پیچیده می‌رود، کاملاً با پیشرفت علم هماهنگ خواهد بود. حقایق متناقض و اغلب مخربی که امروز اساس اقتصاد سیاسی را تشکیل می‌دهند، باید به عنوان فرضیه‌های خاصی در نظر گرفته شوند که بشریت پی در پی آن‌ها را به قصد رسیدن به یک فرضیهٔ برتر (سنتز) محقق کرده است. تحقق این فرضیهٔ برتر می‌تواند همه مشکلات را حل کند و سوسیالیسم را بدون از بین بردن اقتصاد سیاسی ارضا کند. همان‌طور که در مقدمه گفته شد، ما به هیچ وجه نمی‌توانیم بپذیریم که بشریت، هر طور که خود را بیان کند، در اشتباه است.

بگذارید این موضوع را با چند مثال روشن کنیم.

یکی از مورد بحث‌ترین مسائل امروز، بدون شک، سازماندهی کار (Organization of Labor) است. سوسیالیست‌ها، مانند یحیی تعمیددهنده که در بیابان موعظه می‌کرد: «توبه کنید»، این ایدهٔ به ظاهر جدید را که «کار را سازماندهی کنید» در همه جا اعلام می‌کنند، هرچند که خودشان نمی‌توانند بگویند منظورشان از این سازماندهی چیست. اقتصاددانان دریافته‌اند که این فریاد سوسیالیستی به نظریه‌های آن‌ها آسیب می‌زند؛ چرا که آن‌ها را به نادیده گرفتن چیزی متهم می‌کند که باید در درجه اول آن را به رسمیت می‌شناختند: یعنی کار.

از این رو، اقتصاددانان ابتدا با این استدلال پاسخ دادند که کار همین حالا هم سازماندهی شده است و هیچ سازماندهی دیگری برای کار وجود ندارد، جز آزادی برای تولید و مبادله، چه به صورت فردی و چه به صورت مشارکتی. آن‌ها قوانین مدنی و تجاری را در این زمینه کافی می‌دانند. اما از آنجایی که این استدلال تنها باعث تمسخر آن‌ها از سوی سوسیالیست‌ها شد، موضع تهاجمی گرفتند و نشان دادند که سوسیالیست‌ها خودشان نیز از این «سازماندهی» که مطرح می‌کنند، سر در نمی‌آورند. در نهایت، نتیجه گرفتند که سازماندهی کار یک توهم سوسیالیستی جدید، کلمه‌ای بی‌معنی و یک پوچی است. جدیدترین نوشته‌های اقتصاددانان مملو از این نتایج قاطع است.

با این حال، مسلم است که عبارت سازماندهی کار معنایی به روشنی و عقلانیت عباراتی مانند «سازماندهی کارگاه»، «سازماندهی ارتش» یا «سازماندهی خیریه» دارد. در این زمینه، استدلال اقتصاددانان به طرز تأسف‌باری غیرمنطقی است. همچنین مسلم است که سازماندهی کار نمی‌تواند یک آرمان‌شهر یا توهم باشد؛ زیرا در همان لحظه‌ای که کار، به عنوان شرط عالی تمدن، شروع به وجود می‌کند، ناگزیر تحت سازماندهی‌ای قرار می‌گیرد که از نظر اقتصاددانان کافی، اما از نظر سوسیالیست‌ها نفرت‌انگیز است.

بنابراین، تنها یک اعتراض باقی می‌ماند: این است که کار سازماندهی شده است. اما این نیز کاملاً بی‌اساس است، زیرا واضح است که در حوزه کار، عرضه، تقاضا، تقسیم، کمیت، تناسب، قیمت و امنیت، هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز، تنظیم نشده است. برعکس، همه چیز به دست هوس‌های ارادهٔ آزاد سپرده شده است؛ یعنی به شانس.

ما، با هدایت ایده‌ای که از علم اجتماعی داریم، بر خلاف سوسیالیست‌ها و اقتصاددانان، تأیید می‌کنیم که کار نباید سازماندهی شود و نه اینکه سازماندهی شده است، بلکه اینکه در حال سازماندهی شدن است.

کار در حال سازماندهی شدن است؛ یعنی روند سازماندهی از ابتدای جهان آغاز شده و تا پایان ادامه خواهد داشت. اقتصاد سیاسی عناصر اولیهٔ این سازماندهی را به ما می‌آموزد. اما سوسیالیسم حق دارد که بگوید این سازماندهی در شکل کنونی‌اش ناکافی و گذراست. کل مأموریت علم این است که دائماً تعیین کند، با توجه به نتایج به دست آمده و پدیده‌های در حال ظهور، چه نوآوری‌هایی را می‌توان فوراً اجرا کرد.

بنابراین، سوسیالیسم و اقتصاد سیاسی، در حالی که ظاهراً جنگی مضحک به راه انداخته‌اند، در واقع یک ایدهٔ مشترک را دنبال می‌کنند: سازماندهی کار.

اما هر دو مرتکب خیانت به علم و افترا به یکدیگر می‌شوند:

  1. وقتی که اقتصاد سیاسی، پاره‌های نظری خود را به جای علم می‌گیرد و امکان پیشرفت بیشتر را انکار می‌کند.
  2. و زمانی که سوسیالیسم، سنت را رها می‌کند و قصد دارد جامعه را بر پایه‌هایی بازسازی کند که قابل کشف نیستند.

از این رو، سوسیالیسم چیزی نیست جز نقد عمیق و توسعهٔ مستمر اقتصاد سیاسی. به قول معروف (با اقتباس از یک ضرب‌المثل مکتب فکری)، «هیچ چیز در ذهن (عقل) نیست، مگر اینکه قبلاً در حواس (تجربه) بوده باشد»؛ یعنی هیچ چیز در فرضیه‌های سوسیالیستی وجود ندارد که در عمل اقتصادی تکرار نشده باشد. از سوی دیگر، اقتصاد سیاسی صرفاً یک نقل‌قول نامربوط است، تا زمانی که حقایق جمع‌آوری شده توسط آدام اسمیت و دیگران را به عنوان مطلقاً معتبر تأیید می‌کند.